مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
دیانادیانا، تا این لحظه: 6 سال و 18 روز سن داره

مهرسا و دیانا جوانه های درخت زندگی

روزی درخت تنومندی خواهید شد پیش به سوی پیشرفت

اولین قدم برای ایجاد آمادگی با تو بودن

1392/2/17 12:03
331 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم.

این پست رو باید یکشنبه 1392/2/15 برات مینوشتم اما فرصت نشد عزیزکم الان برات مینویسم که اونروز چه حس قشنگی داشتم و چقدر خوشحال بودم، آخه اولین قدم رو برای آماده شدن واسه اومدن تو توی دلم انجام دادم؛ رفتم دندان پزشکی و دکتر دندونام رو معاینه کرد و گفت: دندوناتون مشکلی ندارن همه سالم هستن اما باید توی دوران بارداری خیلی بهداشت دهان و دندانتون رو رعایت کنید چون اگه کمی پوسیدگی داشته باشین سریع پیشرفت میکنه.وقتی اومدم نمایشگاه به پدرت پیام دادم که : سلام دوسی جونم خیلی خوشحالم.

پدرت هم جواب داد : سلام چرا عزیزم؟

منم جواب دادم:چونکه دکتر بهم گفت دندون عقلم رو که جراحی کنم بقیه دندونام برای بارداری سالم هستن و اگه مرتب به بهداشتشون برسم هیچ مشکلی برام پیش نمیاد.

جواب داد: مبارکت باشه گلم.

نوشتم: نی نیم حواسش به مامانش هست. من فکر کردم دندون هفتمم خرابه دکتر گفت فقط سطحی و خیلی کم پوسیدگی داره و باید مراقبش باشم که پیشرفت نکنه.

نوشت: کاش یه کم حواسشم به باباش بود. (آخه 2 تا از دندونای پدرت خرابه)

منم نوشتم:خب باباش که نمیخواد 9 ماه از کلسیم بدنش بهش بده تا به دنیا بیاد بعدم 2 سال شیر رو من میدم تا استخوناش محکم بشه.

نوشت: میشه بگی اون کلسیوما چجور میاد تو بدن مامانش؟ (یعنی من برای تو غذای کلسیم دار میخرم)

نوشتم: خب از قبل مامانش ذخیره داشته بعدشم باباییش برا مامانش میخره خودشم میخوره اما نی نی کلسیوم مامانش رو میگیره کاری به لبنیات باباش نداره که...


عزیزم الان فقط میخواد دندون عقلم رو جراحی کنم و روز شنبه 1392/2/21 بعد از ظهر وقت از آقای دکتر گرفتم که برم و جراحی کنم. قراره خاله فرناز بیاد که اگه حالم بد شد یکی باهام باشه.

پریشب هم زنگ زدم به مطب دکتر فاطمه شعاعی برای پنجشنبه 1392/2/19 صبح ساعت 11 وقت گرفتم.

بعدش دیدیم این تاریخ سالگرد ازدواج من و پدرته کلی ذوق کردم که اولین مراجعه م  به دکترت روز سالگرد ازدواجمونه.

میدونی خوشکلم؟ نمیدونم چرا از وقتی تصمیم گرفتیم تو بیای علاقم به پدرت بیشتر شده نه اینکه دوستش نداشتما، نه اصلا، من همیشه عاشقانه پدرت رو دوست داشتم و دارم، اینو خودشم میدونه اما الان علاقم بهش یه رنگ دیگه گرفته خیلی بیشتر از همیشه دوسش دارم.

دیشب میخواستم مراسم سالگرد ازدواجمون رو بگیرم و پدرت رو سوپرایز کنم اما فقط وقت کردم شام درست کنم و همینطور ناهار امروز رو؛ شام لازانیا درست کردم خیلی خوشکل شده بود فقط کمی تهش سوخته بود.

پدرت هم دوست داره تو بیای ؛ اما دیشب یه چیزایی فهمیدم، آخه دیشب پدرت بهم می گفت: تو نی نیمون رو بیشتر از من دوست داری ، اون که بیاد همش گریه میکنه میری سراغ اون و برا من زیاد وقت نداری.

عزیزم من الان متوجه شدم که پدرت فکر میکنه با اومدن تو من رو از دست میده؛ از خدا میخوام کمکم کنه تا به پدرت ثابت کنم با وجود تو هم خیلی دوستش دارم و نمیذارم وقت براش نداشته باشم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)