پارک رفتنی متفاوت
توی این روزهای کروناییِ به شدت بدجنس واقعا طفلی بچه ها خیلی محدود شدن. خیلی کم پارک و مراکز تفریحی میرن.
خیلی کم هوای آزاد بهشون میرسه و خب خیلی حوصله شون سر میره.
پنجشنبه گذشته دیدم دخترا خیلی کسل هستن و گفتم اگر دوست دارید آماده بشید تا بریم پارک.
چقدر که ذوق کردند بماند.
بالاخره رفتیم پارک نزدیک خونه ، با ماسک و اسپری الکل.
دیانا که مدام باید بهش میگفتم دست به ماسکت نزن.
مقداری الاکلنگ و سرسره بازی کردن.
تاب ها هم که از اول که کرونا اومد بازشون کرده بودن.
دلشون بدو بدو میخواست. رفتیم آخر پارک و یه قسمت چمنی.
اونجا بازی مورد علاقه بچه ها رو کردیم اونها دوتا پرنسس بودن که داشتن از جنگل میرفتن خونه مادربزرگشون و گرگ بدجنس که من بودم گذاشت دنبالشون و کلی دویدن و جیغ جیغ با مزه کردن و بالاخره از یک راه مخفی که مهرسا پیدا کرد از دست گرگ قایم شدن.
اینم راه مخفی که میرفت پشت درخت و پیچکها.
و بعد رفتند پیش مادر بزرگ که باز هم من نقشش رو بازی کردم و با مادر بزرگ اومدند به تفریح در جنگل و مهرسا راه مخفی رو نشون مادر بزرگ داد. و در راه به درخت موز و نارگیل و میوه های خوشمزه ای رسیدند که از اونها چیدند و خوردند و دستشون رو دور تنه های درخت انداختن و چرخیدند و من هم همراه اونها.
اونجا نسبتا خلوت بود اما هرکس که به ما دقت میکرد شاید متوجه داستان ما میشد و حتی درختها که نگاهشون میکردیم میگفتیم درخت موز.
اما خب نه خجالت کشیدیم نه بازیمون رو متوقف کردیم و خیلی به بچه ها خوش گذشت.
بازی با بچه ها خجالت نداره و کار بسیار ارزشمندیه.
و آخر هم با وعده بستنی خوردن از پارک اومدیم بیرون و دیانا تند تند میگفت : خدا حافظ پارک، خدا حافظ الاکلنگ ،
خدا حافظ سرسره دوباره میبینمتون.
خیلی کم هوای آزاد بهشون میرسه و خب خیلی حوصله شون سر میره.
پنجشنبه گذشته دیدم دخترا خیلی کسل هستن و گفتم اگر دوست دارید آماده بشید تا بریم پارک.
چقدر که ذوق کردند بماند.
بالاخره رفتیم پارک نزدیک خونه ، با ماسک و اسپری الکل.
دیانا که مدام باید بهش میگفتم دست به ماسکت نزن.
مقداری الاکلنگ و سرسره بازی کردن.
تاب ها هم که از اول که کرونا اومد بازشون کرده بودن.
دلشون بدو بدو میخواست. رفتیم آخر پارک و یه قسمت چمنی.
اونجا بازی مورد علاقه بچه ها رو کردیم اونها دوتا پرنسس بودن که داشتن از جنگل میرفتن خونه مادربزرگشون و گرگ بدجنس که من بودم گذاشت دنبالشون و کلی دویدن و جیغ جیغ با مزه کردن و بالاخره از یک راه مخفی که مهرسا پیدا کرد از دست گرگ قایم شدن.
اینم راه مخفی که میرفت پشت درخت و پیچکها.
و بعد رفتند پیش مادر بزرگ که باز هم من نقشش رو بازی کردم و با مادر بزرگ اومدند به تفریح در جنگل و مهرسا راه مخفی رو نشون مادر بزرگ داد. و در راه به درخت موز و نارگیل و میوه های خوشمزه ای رسیدند که از اونها چیدند و خوردند و دستشون رو دور تنه های درخت انداختن و چرخیدند و من هم همراه اونها.
اونجا نسبتا خلوت بود اما هرکس که به ما دقت میکرد شاید متوجه داستان ما میشد و حتی درختها که نگاهشون میکردیم میگفتیم درخت موز.
اما خب نه خجالت کشیدیم نه بازیمون رو متوقف کردیم و خیلی به بچه ها خوش گذشت.
بازی با بچه ها خجالت نداره و کار بسیار ارزشمندیه.
و آخر هم با وعده بستنی خوردن از پارک اومدیم بیرون و دیانا تند تند میگفت : خدا حافظ پارک، خدا حافظ الاکلنگ ،
خدا حافظ سرسره دوباره میبینمتون.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی