مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
دیانادیانا، تا این لحظه: 6 سال و 12 روز سن داره

مهرسا و دیانا جوانه های درخت زندگی

روزی درخت تنومندی خواهید شد پیش به سوی پیشرفت

طعم شیرین نه ماهگی

عزیز دلم چند تا از عکس های نه ماهگیت رو میذارم. اینجا روی چمن های پارک خلدبرین دراز کشیدی. تازه از کلاس زبان برگشته بودی. اینجا با نگاه پر دقت. و اینجا با همون لبخند معروفت. اینجا اولین بار بود که موهات رو بستم. و اینجا موهات رو هنوز با گیره فنری خوشکل میکردم و عاشق همین شونه ای بودی که تو دستته. ...
20 فروردين 1394

عید 1394

دختر عزیزم امسال عید من و پدرت بخاطر وجود توی نازنین خیلی شور و شوق داشتیم. اولین کار خرید چند دست لباس نو برای شما بود که با اوناییش که عکس داری برات میذارم.             اول رفتیم خونه پدر جون و مادر جون هات و صد البته شما عیدی تون رو دریافت کردین.                             اینم عکس هفت سین شما که سبزه خوشگلش رو مادر جون زری برات سبز کرده. نفس خانمی تصمیم گرفتیم بریم مسافرت اما اول یه ساک بزرگ از وسایل شما پر ک...
18 فروردين 1394

تقویم روز شمار 94 مهرسایی

مهرسای عزیزم قبل سال نو تصمیم گرفتم یه تقویم طراحی کنم که عکس تو داخلش باشه اولش آسون به نظر رسید اما رفته رفته سخت شد.   از دانلود psd تقویم گرفته تا عکس گرفتن از تو که اصلا مایل به همکاری با مادرت نبودی.   کلی ازت عکس گرفتم تا آخرش بین این همه عکس دوتاش به کارم میخورد. اینم تقویم خوشکل شما.   چند تا عکس از سن های کوچیکترت هم توش کار کردم.   انشاالله تمام روز های این تقویم رو با سلامتی پشت سر بذاری عشقه کوچولوم.     ...
18 فروردين 1394

یادگاری های چهار ماهگی

اون روز خاله فاطمه اومد تا ازت عکس بگیریم. با اینکه زیاد لباس عوض کردی اما خیلی صبورانه همکاری کردی. دختر خوش اخلاقِ من. فدای خنده نازتو. فدای چشمای روشنت خورشید نورانی من. عاشق این سوئی شرت صورتیت بودم. و این کلاه خوشکلت که صورتت توش مثل هلو میشد و این جورابی که پاهاته قبل بارداریم برات خریده بودم و برات نگه ش داشتم. تو این سن خیلی به این فرش اتاقت نگاه میکردی. عاشقتم. ...
15 فروردين 1394

اولین غذاهای تو

دختر گلم الان دیگه مدتیه شما شش ماهت تموم شده و باید غذای کمکی بخوری من اول از حریره بادام برای شما شروع کردم. حالا مادر که بشی میفهمی درست کردن هربار حریره تازه چقدر وقت گیر هست. من خیلی برا غذا دادنت ذوق و شوق داشتم. این اولین حریره بادام شماست که چند تا دونه رازیانه هم برا اینکه نفخ نکنی برات ریختم توش.   اینم اولین باری که رسما خواستی غذا بخوری. اینم غذاهای بعدی شماست پایینی حریره و بالایی سوپ. اینم یه سری عکس بودن از موقع های غذا خوردن شما. ایشالا همیشه خوب و کافی غذا بخوری و سلامت باشی. دوستت دارم.   ...
29 بهمن 1393

شبی پر از خورشید

دختر عزیزم مهرسای من   آنشب که تو به دنیا آمدی خورشید من نزدیک نیمه شب طلوع کرد.   تو نزدیک نیمه شب به دنیا آمدی و خداوند باز هم گلی از بهشت برای زمینیان فرستاد اما اینبار آن گل برای من بود.    بطنم از تو خالی شد ، و آغوشم از تو پُر.   خورشید من به دنیا آمدی و به زندگیمان نور فراوان دادی. اولین صدای گریه تو گرچه دلم را میلرزاند اما زیباترین نوایی بود که تا به حال شنیدم.   وقتی صورت تو را به صورتم زدند گریه ات آرام شد چه حس خوبی به من دست داد ، و چه بوی خوبی میدادی.   صورتت چون گل زیبای رز کمی قرمز بود و...
18 بهمن 1393

بعد از غیبت طولانی

دختر عزیزم ، مهرسای من الان ساعت یک و هشت دقیقه بامداد از چهارمین روز بهمن ماه نود و سه هست. تا الان وبلاگت به روز نشد چون من دسترسی به اینترنت نداشتم. عزیزم سررسیدت اما به روز هست. انشاالله از الان به بعد سعی میکنم خاطراتت رو در وبلاگت ثبت کنم. الان تو در خواب ناز هستی و من دارم برات مینویسم. آرام بخواب آرام جانم که دنیای من صدای نفس های گرم توست.
4 بهمن 1393

اتاق زیبای تو

مهرسای عزیزم امروز روز جشن سیسمونی شما بود توی فیلم برات از همه چیزت با پدرت فیلم گرفتیم اما چند تا عکس از اتاقت گرفتم برای خالی نبودن جای اتاقت تو وبلاگت.       عزیزم همه ی اینها رو من و پدرت با کلی ذوق و شوق برات آماده کردیم و با کمک بقیه چیدیم. راستی این تابلو ابر و بارون رو هم خودم برات درست کردم. مبارکت باشه عزیزم. ...
29 خرداد 1393

روز بسیار رویایی

امروز عزیزم رویایی ترین روز زندگیم بود. امروز مطمئن شدم که تو اومدی ، تو در بطن منی کوچولوی نازم ، زیباترین نقطه خدا ، تو الان اندازه یه نقطه هستی. مهم نیست چه جنسیتی داری مهم اینه که تو خیلی عزیز هستی و ما منتظر توی نازنینیم. امروز رو شرح کاملش تو سر رسید برات نوشتم دلبندم. دوستت داریم. ...
25 آبان 1392

سپاس خدایا که مادر شدم

وای کوچولوی نمیدونی چقدر خوشحالم. امروز بایه آزمایش خونگی متوجه شدم باردارم. خیلی خوشحالم و از شدت هیجان دستم میلرزید.اول تلفنی به پدرت اطلاع دادم اونم از ذوق میخندید. و بعد به پدر جون و مادر جون ( بابا و مامان خودم) گفتم : دوباره دارید پدر بزرگ و مادر بزرگ میشین. آخه خونشون بودم. اونا هم هردو خوشحال شدن و گفتن : مبارک باشه و به سلامتی. بوسم هم کردن. و بعد هم به خاله فاطمه زنگ زدم و گفتم: داری میای شیرینی هم بخر که داری خاله میشی. اونم کلی ذوق کرد. بعدشم پدر جون کلی نصیحت پدرانه راجع به تو باهام کرد و کلی سفارشات تغذیه ای بهم کرده و گفته باید خیلی مواظب توی کوچولو باشم. دلبندم بالاخره اومدی توی وجودم. مبارکم باشه....
25 آبان 1392