روز پدر ( خاطره ای با پدرم)
سلام عزیزم امیدوارم وقتی اینها رو میخونی حالت خوب باشه. روز جمعه روز پدر بود و من نتونستم به پدرم سر بزنم. خیلی دوستش دارم خیلی اونروز خاله فاطمه و فرناز و زن دایی سلوی خونمون بودن پانته آ و سینا هم همین طور پدر جونت زنگ زد به گوشی زن دایی سلوی و با منم حرف زد مثل همیشه پر انرژی و شاد. عزیزم پدر جون تو قسمتی که به نگهبانی مشغوله یه باند دزد رو شناسایی کرده و به پلیس معرفی کرده این دزدها 6 سال اونجا دزدی میکردن اما هیچکس نتونسته بود بفهمه کی هستن اما پدر جونت با اینکه 2 ماه بیشتر نیست که اونجاست موفق شد شناساییشون کنه. من وقتی برام تعریف میکرد کلی بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم : بابا من خیلی بهت افتخار میکنم. امسال بر...