مهرسا در آشپزخانه
زمانیکه توی روروک آروم میگرفتی میاوردمت پیش خودم توی آشپزخونه و مداوم باهات حرف میزدم.
از همه چیز برات میگفتم هر کاری که میکردم برات توضیح میدادم و خیلی برات شعر میخوندم اینقدر که خسته میشدم و گلوم خشک میشد.
بعدش دیگه یه خوراکی میدادم دستت تا سرگرم بشی.
مثلا اینجا داری ویفر میخوری.
فدای خنده قشنگ تو مامانی.
گاهی اینقدر کار من طول میکشید تا موقع رسیدن پدرت میشد و بابا میومد و بغلت میکرد با کلی ذوق و شادی.
اینم شما و بابایی که تازه از سرکار برگشته خونه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی