مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
دیانادیانا، تا این لحظه: 6 سال و 8 روز سن داره

مهرسا و دیانا جوانه های درخت زندگی

روزی درخت تنومندی خواهید شد پیش به سوی پیشرفت

روسری

دخترم یه شب که همراه خاله اینا رفته بودیم مهمونی ، پانته آ شال خودش رو کرد سرت که خیلی هم بهت میومد. داشتی غذا هم میخوردی. بعد که دیدی کلی دارم ذوقت میکنم توام برام ناز کردی و قیافت رو اینجور کردی. فدای اون چشمای قشنگت ماشاالله عزیزم. ...
28 ارديبهشت 1394

حمام رفتن

روزهای اول نوزادی خیلی آروم بودی موقع حمام اما موقع شستن سرت کمی ناراحت می شدی. بعدها روی پام اسفنج حمام میذاشتم و میذاشتمت روی اسفنج و آروم حمامت میکردم حدود پنج ماهگی که تازه دَمَر میشدی. بعد که تونستی بشینی فکر کردم راحت تر میشه حمامت کرد اما اونوقت و قوی تر شده بودی و از آب فرار میکردی. اما در هر صورتی من ملایم و بازی بازی و با حوصله زیاد حمامت می کنم تا مبادا گریه کنی که خوشبختانه موفق هم بودم. اینم عکس شما بعد یک حمام خوب و دلچسب در اواخر نه ماهگی. اینم بعد لباس پوشیدن و بازی با عروسکت. و اینجا هم دیگه چشمات پر از خواب بود و بردم خوابوندمت. دوستت دارم. ...
28 ارديبهشت 1394

اولین بستنی خوشمزه

دخترم اینها عکسهای اولین باری هست که شما بستنی خوردی. خیلی بهت مزه میداد که یه طعم جدید رو میچشی.   با اینکه من سعی میکردم از قسمت های آب شده بستنی بهت بدم اما انگار که دهنت کمی یخ کرده بود انگار هم میخواستی و دهنت رو باز میکردی و هم نمیخواستی و زود سرت رو میکشیدی. نوش جانت عزیز خوشمزه من. ...
24 ارديبهشت 1394

تمرین با فلش کارت ها

عزیزم فلش کارت هایی رو که توی کلاس بهت آموزش دادن جدا کردم. و برای اینکه به شما هم آزادی عمل بدم برای اینکه دست بگیری برای جلوگیری از پاره شدنشون تصمیم کرفتم روشون چسب بکشم. و این شد که شما هم سمت من اومدی. و تصمیم گرفتی ببینی من به چی دارم دست میزنم. و من هم کمی دادم دستت اما فقط کمی و بعد که خواستم ازت بگیرمشون اعتراض کردی و ناراحت شدی. اما خب من ازت گرفتمشون و کارت هایی رو که چسب میکردم می دادم دستت اما خب کلی شیطونی کردی و من به سختی تونستم کارم رو تموم کنم. ...
24 ارديبهشت 1394

جلسه اول کلاس زبان

عزیزکم اولین جلسه کلاس که رفتیم مربی درس alphabet و fruit for grandma و hello و goodbay رو دادن. تو سر کلاس خیلی ذوق میکردی. اینم کتابی که اونجا تدریس میکنن. من با مربی صحبت کردم که من از این متد راضی نیستم و هدف من از کلاس آوردن تو این بوده که توی محیط باشی اما ایشون و مدیر موسسه از من این حرف رو نپذیرفتند که با شماها مثل مکالمات روزمره انگلیسی صحبت کنند. چون کلاست به محل کار بابات نزدیکه بعد کلاس ها هم میریم پیش بابایی ت. اون روز هم رفتیم دفتر کار بابا و توی این عکس هم دفتر بابا بودیم که تو خسته بودی و خوابیدی. بعد کلاس هم من فلش کارت میوه ها رو برات خریدم. به احتمال زیاد از ترم بعد دخترم...
23 ارديبهشت 1394

کلاس زبان

مهرسای من چند وقت پیش از یکی از دوستان خوبم شنیده بودم که پسرش رو کلاس زبان میبره و پسرش مرتضی فقط دو ماه از شما بزرگتر بود ای حرف مال قبل عید بود و من هم تصمیم گرفتم که برم و از اونجا سوالهایی بپرسم. درسته که اون چیزی که مد نظرم برای دو زبانگی هست نبود اما بخاطر اینکه کمی در محیط باشی و به تقویت زبان خودم هم کمکی بشه ثبت نامت کردم. کانون سه زبانه رَیّان که صبح ها مهد کودک سه زبانه ست و عصرها کانون زبان. اولین جلسه رو بیست و نه فروردین رفتیم و تو به اولین جلسه خیلی خوب واکنش نشون دادی شاد بودی و به تیچر نگاه میکردی به بقیه بچه ها و وقتی تیچر باهات صحبت میکرد بلند میگفتی : haaa من هم کاملا با شادی تو شاد شدم. ب...
22 ارديبهشت 1394

مهرساو اردکها

بابا این اردکها رو که برات خرید من برای اینکه ببینی چجور شنا میکنن هر از گاهی براشون آب میکردم تو لگن و مینداختمشون تو آب و نو کلی با ذوق نگاهشون میکردی. خیلی دوستشون داشتی و برای اینکه خودتو خیس نکنی میذاشتمت تو روروک. آخرش اردکها بزرگ شدن و روغنی شد بدنشون و بوی بد گرفتن و بابا برد و دادشون به همون فروشنده ای که ازشون خریده بود. ...
20 ارديبهشت 1394

یافت شده ی جدید

عزیزکم این عکس هات رو تازه پیدا کردم. اینجا خونه ی عمو مرتضی ست شما دختر خوشکل من با وسایل سارینا جون خانم دکتر شده بودی و من و بابا کلی ذوقت کردیم. دوباره همون چهره با لب قشنگت. فدای نگاه نازنازیت. ...
16 ارديبهشت 1394

خانم شیرِ

اینجا توی این سن یه کاری میکردی که من بهت میگفتم خانم شیرِ. این حالت رو میگرفتی و میگفتی : ههههووووممممم یه جورایی مثل غرش شیر بود. اینجا سینه خیز میرفتی یه روز پشت همین مبل رفته بودی و من از آشپزخونه اومدم بیرون و چون ندیدمت هراسان دنبالت گشتم تا اینکه دیدم رفتی اینجا و خیلی هراسان شدن من خیلی برات جالب بود و جالب نگاهم میکردی بغلت کردم و کلی بوسیدمت کردم. تو تا اینجا میرفتی و میرسیدی به در بسته و همونجا دراز میکشیدی و صداهای مخصوص خودت رو در میاوردی. ...
13 ارديبهشت 1394