مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
دیانادیانا، تا این لحظه: 6 سال و 1 روز سن داره

مهرسا و دیانا جوانه های درخت زندگی

روزی درخت تنومندی خواهید شد پیش به سوی پیشرفت

مهرسا و دوستان کوچولو

یه روز از روزهای خوب زهرا جون دوست من ، من و خاله الهام دوستم و فائزه خانم دوست خاله الهام رو دعوت کرد خونشون ، تا به شما کوچولوها خوش بگذره. ما زودتر از بقیه رسیدیم اونجا و خیلی حیف شد که دوربینمون رو جا گذاشتیم این عکسها هم با موبایل گرفتم. اینم شما و دوستت مهشاد عزیزم. تو خیلی از این فیل کوچولو خوشت اومده بود. اینم عکس دسته جمعی شما کوچولو ها در حال بازی. از سمت چپ : مونا ، مهشاد ، مهرسا ، ماهان ، طناز اونروز اینقدر بهت خوش گذشت که موقع بیرون اومدن از خونشون گریه کردی چون دوست داشتی اونجا باشی. ...
17 خرداد 1394

محل کار بابا

یکی از روزهایی که من برای کمک به بابا رفتم نمایشگاه و شما هم با من بودی. تنها سرگرمی که تونستم برات جور کنم جا دادنت توی دکور مغازه بود و اون هم از نوع سینک ظرفشویی. یکی یکی چیزای توی سبد رو در آوردی و دندونی کردی. آخرشم هرکاری کردم نخوابیدی تا اینکه گذاشتمت رو صندلی چرخ دار و تکونت دادم تا چشمت گرم شد و خوابت برد. ببخشید دیگه قرار بود برای یک ساعت اونجا باشیم اما کار بابا طول کشید. ...
17 خرداد 1394

مروری بر نوزادی

دختر عزیزم امروز عکسهات رو میدیدم اون روزها برام زنده شد ، روزهای اول به دنیا اومدن شما ، اون روزهای بهشتی که واقعا بوی بهشت میدادی. روزهای اول توی گهواره ت.   از گهواره و هر جای دیگه خوشت نمیومد فقط آغوش خودم رو میخواستی و منم بسیار بغلت میکردم تا آرامش بگیری از شب دوم اون کولیک نوزادی شروع شد شب تا صبح بغلت میکردم و میگردوندمت. و روز هم خیلی کم میخوابیدم مثلا یه نیم ساعت یه ربع ساعت ظهر یه نیم ساعت شب میزدیم سر هم جمعا میشد سه یا سه و نیم ساعت کلا تحمل دوری از آغوشم رو نداشتی تو دست بقیه نمیخوابیدی و اگه خوابت طولانی بود من کلا خواب از سرم رفته بود. آخرشم از روز پنجم با شربت گل گریپ کولیکت کنترل شد و قبل ساعت شروع...
16 خرداد 1394

توقف کوتاه

مهرسای عزیزم. تصمیم داشتم زبان دوم رو از بدو تولد یاد بگیری اما متوجه شدم اگر این کار رو بکنم ممکنه دیرتر زبان باز کنی و دیرتر منظور خودت رو برسونی. چند کلمه انگلیسی یاد گرفته بودی انگشت شمار اما دیگه اونها رو تکرار نکردم تا بلکه از ذهنت بره. به محض تمام شدن دو سالگیت مجدد شروع میکنیم. تا اون موقع برات سلامتی آرزو میکنم نفسم.
16 خرداد 1394

بیسکوییت جدید شما

مهرسا خانومم بعد بیسکوییت مادر ویفر خوردن دومین سرگرمی شما تو خوراکی شد.     مخصوصا با طعم موزی. البته از مزه اونم مثل مزه ی بیسکوییت مادر زود خسته شدی و دلت رو زد.   بعضی وقتا هم ازش خسته میشدی و فقط برای له کردنش میخواستیش. به هر حال نگاه کردن به تو موقع قاقا لی لی خوردنت خیلی کیف داره. ...
16 خرداد 1394

گردش در باغ ارم

یک روز تعطیل با پدرت تصمیم گرفتیم بریم باغ ارم تا ازفضای عالی و همچنین هوای مطبوعش لذت ببریم. شما توی ماشین خواب بودی همچنین تا وقتی رسیدیم توی باغ ، اونجا که رسیدیم بیدار شدی و کاملا با تعجب به اطرافت نگاه میکردی. بعدش لبخند زدی و ابراز خوشحالی کردی. حسابی اونروز باغ رو گشتیم و بهمون خوش گذشت. یه قسمت از باغ بود که داشتن گلها رو آب میدادن و آب پاش اون میچرخید یه بار آب ریخت روت و دیگه خوشت اومد و بابا هم بخاطر شما دور اون آب پاشِ میچرخید تا آب بپاشه روتو شاد بشی. خیلی از اون محیط باز خوشحال بودی. فدای مشت کوچولوت. اینجا هم احساساتت فور...
16 خرداد 1394

مهرسا و مادر بزرگ (ننه)

روزهای اولی که با پدرت نامزد کردم تصمیم داشتم چیز دیگه ای صداش کنم اما بعدش ترجیح دادم لفظ زیبایی که بابات صداش میکنه رو بکار ببرم. بابا ایشون رو ننه صدا میکرد. بار اولی که دیدمش یاد بی بی خودم افتادم. و از اولش خیلی دوستش داشتم و دارم. اینجا ننه اومده بود خونمون تا خواست بره پشت سرش گریه کردی و یه کم دیگه موند پیشت. اینجا هم سمت یاسوج رفتیم تو هوای دلپذیر بهاری و شما با ننه ی عزیز و مهربونمون عکس گرفتی.   ...
16 خرداد 1394

مهرسا و میز پر ماجرای ال سی دی

مهرسای عزیزم الان تو خونه هر پدر و مادری میز ال سی دی هست که مطمئنم مثل خون ما کلی ماجرا داه. تا وقتی که شما سینه خیز وگاگله میرفتی هیچ مشکلی نبود چون اسباب بازی های محبوبت رو کنارش گذاشته بودیم تا شما سرگرم بشی. اما به اینها بسنده نمیکردی و کشو میز رو باز میکردی  وبا دست کوچولوت چیزهای داخلش رو بیرون میریختی. اما یه روز دستت رو کردی لای کشو که داشتی می بستیش و گریه کردی بعد از اون من کشو رو بوسیله چسب پلمپ کردم و دیگه کشو باز نشد. اما شما بزرگتر شدی و تونستی دستت رو به اشیا بگیری و بلند شی من از این کار و پیشرفتت خیلی خوشحال شدم اما... اما یه روز که تو آشپزخونه بودم صدای دست کوچولویی شنیدم...
14 خرداد 1394

مهرسا و لب تاب

خانم گلی وقت هایی از زمان های بی کاری من وجود داره که میخوام کمی با لب تابم کار کنم. و اون زمان انگار که شما سوخت پر انرژی زدی و نمیدونم با چه سرعتی تشریف میارید که یه هو میبینم جای من پشت لب تاب نشستین. و اینقدر مهارت دارین که با همین فشار دادنهای اتفاقی کلید ها خرابکاری هایی هم انجام میدین. مثلا یه سری صفحه نمایش لب تای رو 180 درجه برگردونده بودی و من کلی گیرش بودم تا تونستم درستش کنم چون موس هم جهت درستی نداشت تو اون وضعیت. تازه وقتی هم میام کنارت بزنم رو دکمه ها سریع دست من رو کنار میزنی انگار که من هستم که خرابکاری میکنم. وای تو این لحظه ها خیلی خوردنی میشی دنیای زیبای من. ...
14 خرداد 1394